پارسا جان و آريساپارسا جان و آريسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

دوقلوهاي مهربون

نوزده ماهگیتون مبارک

تربچه های خوشمزه ی من سلاااااام نوزده ماهگیتون مبارک همه زندگی های من . همونطور که قبلا هم گفتم کارهای جدیدتون هر روز بیشتر میشه . روزها با هم خیلی بازی میکنیم و لغات جدید را با بازی و کتاب و سی دی بهتون یاد میدم .دایره را خیلی خوب یاد گرفتین و از مردمک چشم عروسکاتون و دکمه ی لباساتون گرفته تااااااا بشقاب و کاسه و میز ناهارخوری و گلهای فرش ، وقتی میبینین سوزنتون گیر میکنه "دااااایره""داااااااایره""داااااااایره" تا زمانی که من بگم بله مامان جان "دااااااایره" آفرین عزیزم و دست بزنم بعضی وقتا من نی نی میشم و شما مامان انققققققققدر مامانای مهربونی هستییییییییییید که میخوام قورتتون بدم . پارسا یه بالشت کوچولو میذاره رو پاهاش ،با...
29 دی 1391

عکس

یکی از خوانندگان همیشگی وبلاگ و دوست مجازیمون نازی جان که خیلی نسبت به ما لطف دارن  زحمت کشیدن و این عکس ها را برای شما درست کردن که لازمه باز هم ازشون تشکر کنم . نازی جان خیلی خیلی سپاسگزارم ...
25 دی 1391

روزهای پایانی نوزده ماهگی

سلام عسلای مامان   دارین روزهای پایانی نوزده ماهگی را پشت سر میذارین ، هر روز دامنه ی لغاتتون بیشتر میشه و کلمات جدیدتری یاد میگیرین ، توی این ماه دعواهاتون خییییییلی بیشتر از قبل بود . بعضی وقتا دلم میخواست برم تو کوه و بیابون یه دل سییر فریاد بزنم . ازبس حرص خوردم قلب درد گرفتم  فقط از خدا میخوام کمکم کنه و تا وقتی شماها به من نیاز دارین بهم سلامتی بده تا بتونم نیازهاتون  را برآورده کنم .  اگه یه لحظه بخوام برم تو آشپزخونه یا پای کامپیوتر هردوتون برای جلب توجه من موهای همدیگه را میکشین یا پارسا آریسا را هل میده و اونم از این گریه وحشتناکا میکنه . ظهرها هم بد میخوابین ، غذا هم نمیخورین  ، آریسا ...
25 دی 1391

تغییرات در نوزده ماهگی

سلام عسل های خوشمزه ی من قبل از هرچیز میخوام به دوست عزیزم فریده و همسرش تسلیت بگم . از خدا میخوام به این پدرو مادر صبر بده و به هلیای عزیزم کمک کنه که به زندگی بدون پریا ادامه بده و با بهونه گیری هاش راجع به خواهرش داغ مادرش را تازه تر نکنه . آمین پست قبلی مخصوص این موضوع بود که حذفش کردم چون گفتم شاید فریده روزی اون متن را بخونه و دوباره خاطراتش زنده بشه و ناراحتش کنه.امیدوارم خدا همه ی بچه ها را حفظ کنه . و اما از گلهای شیطون بگم : *عزیزای دلم از زمانی که وارد نوزده ماهگی شدین هر روزتون با روز قبل تفاوت داره و پیشرفتتون سریعتر شده . هرچیزی را میبینید با انگشت اشاره به من نشون م...
20 دی 1391

هایپر استار سیتی سنتر

عشقکای مامان سلام از خانه نشینی خسته شده بودم به خاله جون زهرا گفتم چهارشنبه بیاد خونه ی ما که با هم باشیم اما خاله گفت من ظهر از سرکار میام دنبالت تا بریم خونه ی ما عصر هم بریم سیتی سنتر ، چهارشنبه شد و طبق برنامه رفتیم خونه خاله جون که خیلی هم زحمت کشیده بودن و عصر رفتیم هایپر استار ، دقیقا شبیه کارفور در دوبی و تایلند و جاهایی بود که دیده بودم . شما دوتا هم چه کیفی کرده بودین تو این سبدخریدها . یه کم خرید کردیم و از همونجا شام گرفتیم و اومدیم خونه خاله ، بابا پیمان هم اومدند شام خوردیم و خسسسته اومدین توی ماشین خوابیدین . روز پنج شنبه مامان نازی اومدن  آریسا را بردن تا من یه کم به کارهام برسم و استراحت ک...
10 دی 1391

شب یلدا 1391 و واکسن 18ماهگی

سلام فرشته های کوچولوی من ، یلداتون با تاخیر مبارک   امسال شب یلدا بهتر از سال قبل برگزار شد چون دیگه همه به نبودن مادرجون در جمعمون عادت کردن و کم کم باورشون شد که دیگه مادربزرگ قصه گوی شب های یلدا در بین ما نیست  خدا رحمتشون کنه و روحشون شاد باشه . شب یلدا همه خونه ی مامان نازی بودیم و خیلی خوش گذشت ، شما دوتا هم که با شاینا و هیوا همبازی شده بودین و حسابی بازی کردین و کلی نانای ، قربون دستای کوچولوتون برم که اینقدر حرفه ای نانای میکنید عشقای مامان   روزی که مدت ها بود استرسش را داشتم فرا رسید : دیروز صبح رفتیم واکسن 18 ماهگیتون را زدین ، الهی بمییییییییرم که اینقدر اذیت شدین . وقتی اومدیم خونه دستت...
3 دی 1391
1